یک سال گذشت،  اون روز سهمم از دو روز بی خبری شد یه پروفایل سیاه! از دو بعد از ظهر دیدم اون صفحه رو. خوب یادمه، فرداش امتحان آمار داشتیم و دفتر آمارمم سیاه بود. جرئت نداشتم بهش زنگ بزنم، نه من نه هیچکس دیگه. فقط صورتش میومد تو ذهنم اون روزا که می نشستیم کف راهرو. اون روزا که می گفت مامانم عمل داره» مامانم بیمارستانه»

اون روز که کارنامه میدادن و دیدم تک و تنها نشسته ته کلاس و دوتا ورق دستشه. هیچوقت اونطوری ندیده بودمش. گفتم چته؟ جواب نداد. باز پرسیدم و رفتم پیشش نشستم. صورتش داشت از تحمل گریه منفجر می شد! دستمو گذاشتم رو بازوش، اون سوییشرت قشنگه تنش بود. زد زیر گریه. اولین بار بود دیدم داره گریه می کنه. فکر کردم بخاطر کارنامه داره گریه میکنه، زدم زیر خنده، وسط خنده زدم زیر گریه گفتم بگو چته. گفت همه مامانا امروز اومدن کارنامه بگیرن، مامان من رو تخت بیمارستانه. نمره فیزیکم ۱۶ شده، گفتن مامانت باید بیاد» اون روز چقد دوتایی گریه کردیم. و جوابمون به سوالای بچه ها دروغی ترین هیچی» بود.

یا اون روز که رضایت نامه اردو می خواستن و گفتن حضور ولی اامیه، وقتی رفت گفت خانوم بابای من نمیتونه بیاد» و جوابی که بهش دادن یه خب مامانت بیاد» ِ با داد بود و یهو سرشو انداخت پایین و سرخ شد و کشیدمش تو یه کلاس و صورتشو پوشونده بود، وقتی بغلش کردم صادقانه جیغ زد مامانمو میخوام!» 

یا شبی که تو کویر کلی باهم خندیدیم و عشو نشونم داد و بعدش همه چی خراب شد. دور آتیش توی‌اون سرما نیومد! برگشتم دیدم دور از همه نشسته، یه پتوی مسافرتی زرد انداخته بود رو سرش. صداش کردم. جواب داد. گریه کرده بود. داشت گریه می کرد. گفت بابام زنگ زده میگه واسه مامانت خیلی دعا کن!» سرمای کویر ساعت سه نصف شب یه طرف، اون لحظه ای که با این جمله ش یخ زدم یه طرف. گفت دیگه نمی تونه راه بره. پرستار گرفتیم براش. پرستاراش همه میرن! هی میگه دارم خفه میشم.» کاری میشد کرد؟ براش چایی آوردم و توی سکوت فقط به بخارش زل زدیم. اون وقتی که نشستیم زیر نور ماه توی سکوت محض. من فقط برا اون دعا کردم، چشممو که وا کردم و اشک رو صورتم داشت یخ می زد، ماه از پشت تپه شنی بالا اومده بود. خندیدم. گفتم ینی خوب میشه! 

چهار رسیدیم هتل، جسمی روحی افتضاح بودم، داشتم یخ می زدم، با حسرت زل زده بودم به کیسه خواب نیلی. چرا فک نمی کردم قراره انقد سرد باشه؟ چشمم تازه داشت گرم می شد که بیدارم کرد گفت میای باهم بریم بریم طلوع آفتابو ببینیم؟ به معنی واقعی کلمه داشتم از سرما و خواب و فشار می مردم ولی رفتم. با یه پتو و دمپایی. ازم عکس گرفت و چقد به تیپ دلبرانه م خندیدیم. فیلم گرفتیم از طلوع و برگشتیم. برگشتیم تهران، برگشتیم خونه. یکی دو هفته بعد بود که پروفایلش سیاه شد.

دو روز بی خبر بودم ازش و بعد دو روز ساعت دو دیدم سیاهه. تا ۸ شب که فهمیدم دفتر آمار بی مصرف ترین چیز ممکن بود و فقط زل زده بودم به صفحه گوشی تا بیاد و بگه مامانش خوبه. مامانبزرگش مرده، بابا بزرگش، ولی مامانش نه. ولی جواب نداد. تا ساعت ۸ که نیلی بهم پیام داد و تیر خلاصو زد. هیچوقت یادم نمیره. اون ور تو خونه داشتن شام می خوردن و من یهو منفجر شدم! آب قند، قربون صدقه، ناز و نوازش خونوادم مامان اونو زنده نکرد و من از نیلی پرسیدم صداش چطور بود؟ و وقتی نیلی گفت خیلی سرد» منم خیلی سردم شد. گفت ازش پرسیدم چیشده» و اون گفت فکر میکنی چه اتفاقی افتاده؟» نمیدونم چند روز نیومد. قرار شد ما نگیم. به هیچکی نگیم. چند روز سکوت کردیم و سه نفر فقط میدونستیم و جرئت نگاه کردن به همو نداشتیم، چون می دونستیم مکان و زمان مهم نیست، وسط کلاس، وسط درس ممکن بود یهو بترکیم. یه پیامک دادم بهش، اندازه دوتا اسکرین گوشیم و بهش گفتم نیا مدرسه. و جوابی که گرفتم باید با واقعیت کنار بیام» و یه قلب مشکی بود. اومد مدرسه، با چشمای ریز و قرمز، با دستای لرزون، همه فهمیدن! توی مدرسه برا مامانش شمع گذاشتن و پیام تسلیت. داشت از پله ها میرفت پایین که برگرده خونه، دید کل مدرسه جمع شدن و به پیام تسلیت نگاه میکنن. خندید! خندید! داشتم می مردم! خورشید دستشو گرفت و آوردش بالا تا بچه های لعنتی برن. رفتیم چقد جنگیدیم با مدرسه تا اون شمعو بردارن، اون ورقه پرینت شده لعنتی رو. اون اسم بولد شده ش رو.

تا حالا مراسم ختم نرفته بودم. اولین بار بود و چقد لرزیدم تو راه. چقد با بچه ها قرار گذاشتیم گریه نکنیم. چقد تو مدرسه اون روز گریه کردم که تو مراسم گریه نکنم. دوشنبه بود. چقد وقتی نیلی اعلامیه رو برام فرستاد سوختم. چقد وقتی مث مرده ها لباس مشکی می پوشیدم مردم. چقد وقتی رسیدم مسجد با دیدن بنرا مردم. دلم می خواست بشینم وسط اون کوچه هه. دلم میخواست باباشو میدیدم و بهش میرفتم میگفتم غصه نخوره، اون دنیا حداقل راه میره، درد نمی کشه، نمیگه نفسم بالا نمیاد. ولی فقط چندتا پسر جوون بودن که با تعجب به چشمای وحشتزده و آماده گریه م نگاه می کردن. وارد مسجد شدم و دیدم صفه برای بغل کردنش. دلم میخواست بپرم اول صف. کلی آدم جلوم بود ولی انگار رمق نداشت برای حرف زدن باهاشون، چون صف زود تموم شد و به من رسید. همو بغل کردیم و زبونم بریده بود انگار. بچه ها اومده بودن و ذوق داشتن چرا؟ چون اومده بودن بیرون؟ مسیر مستقیمو رفتم، پشت ستون، روی صندلی پشت ستون نشستم و بازم ترکیدم. دیدم یکی داره کمرمو نوازش می کنه. فکر کردم غریبه ست. گفتم ینی انقد ترحم برانگیز شدم؟ سرمو آوردم بالا دیدم گلیه. 

مراسم تموم شد. اومد پیشمون. بقیه واسه خدافظی میومدن پیشش و من چقد چنگ زدم انگشتامو که وقتی تو بغل بقیه میگه صداش کردم، جواب نداد، خودم دست کشیدم رو صورتش.» گریه نکنم. من نمیدونم اون ۲۰ درصد اکسیژن هوا کدوم گوری بود که من داشتم می مردم؟ 

برامون خندید. مسخره. الکی. به من می‌گفت تو چرا چشات قرمزه؟ ما هم خندیدیم‌‌‌. الکی. رفتیم پایین و من فقط میخواستم با بچه ها بریم و تنهاش بذاریم. بچه ها چقد چشم غره رفتن برام. خورشید کشیدم کنار و بهم گفت چته تو؟ نه به من بگو چته! گفتم بریم، فقط همین.

الان یه ساله که رفتیم.

کاش بعد این همه تعطیلی می تونستم ببینمش. کاش این کرونای لعنتی نبود و مراسمی وجود داشت. من دلم ستون میخواد! دلم گلی میخواد! دلم نمی خواد دیگه معلما بهم نگاه کنن و با ترحم بهم بگن مواظبش باش». دلم نمیخواد وقتی بچه ها حرف ماماناشونو می زنن، بخنده! بخنده و اون اول از همه راجع به مامانش بگه و اظهار کنه که زنده ست. زنده ست. دلم نمی خواد دیگه وقتی آهنگ میم مثل مادر» پلی میشه نگران باشم نکنه تو بشنوی. دیگه دلم نمیخواد وقتی روز مادر بود به تو فکر می کردم، به حالت. کاش اون روز که واسه مامان خودم گل می خریدم واسه مامان تو هم می خریدم. من خیلی برات آرامش خواستم. هنوزم می خوام. من مطمئنم تو خوشحالش می کنی ♥

رفتی! به سلامت؛ دوست من الان دیگه مامان نداره؛ ولی کاش به خدایی که رفتی پیشش بگی دنیایی که ساخته سراسر کثافته! بگی که اینجا تو همین خاک، ۱۷۶ نفرو بین زمین و آسمون پرپر کردن؛ بگی اینجا تو این سرزمین لقمه نون رو از دهن مردم می کشن بیرون و نصیب کسای دیگه میشه. رفتی، جات خوبه ولی به خدا یادآوری کن که خدای ما هم هست! رفتی ولی به خدا بگو که اینجا میلیون ها نفر هستن که مُردن. کسی هم نیست براشون فاتحه بخونه، دفنشون کنه. چون چشماشون بازه. چون راه میرن، کار می کنن، حتی می خندن! به خدا بگو خدای این مُرده ها هم باشه.

+ نوشتن این پست بیشتر از یک ساعت طول کشید و بجای شونزدهم، دوازدهم نوشته شد چون این روزا مرگ خیلی نزدیکتره.

+ کامنت بسته ست، به این معنی که پیشاپیش از اینکه واکنشی نشون نمیدین خیلی ممنونم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها