یه سری حرفا پیش اومد امروز. یه سری حرفا بهم زد که خورد شدم. خورد. الان ولی جمع کردم خورده هامو. همون لحظه ها که می گفتشون و بهت زده بودم جمع کردم خودمو. بعد رفتم کتابخونه. خودمو کوبیدم به در و دیوار که بهش فکر نکنم. خنگ! احمق! اسکل! بشین تست گسسته ت رو بزن! فکر نکن به اون لعنتی! چی چیو عاد میکنه؟ بهش فکر نکن که این همه سالو با خاک یکسان کرد. به ازای چند عدد صحیح n؟ بهش فکر نکن ارزششو نداره. ارزششو نداره. بیخیال! تو به هیچکس نیاز نداری تو به هیچ خری نیاز نداری. 

دیدم نمیشه. سرمو گذاشتم رو میز و چند قطره، فقط چند قطره اشک ریختم و همه چی تموم شد. دیگه تصمیم گرفتم احمق نباشم. رو میز همش دست نوشته ادما بود، رشته مورد علاقشون. و برا من چند قطره اشک بود رو میز. با استین پاکشون کردم و فحش دادم به خودم. گسسته خوندم فیزیک خوندم رفتم پفیلا خوردم و غصه خوردم که چرا پفیلا شده سه تومن؟ بعد که داداشم اومد دنبالم با اون اهنگ "لب کارون" که همش میذاره کلی خندیدم. کتونیام از این بی بند ها بود، سیاه و ساده. میگه اینا چیه پوشیدی شبیه کفشای بروسلین :))))

+ خیلی ذوق دارم که چهارشنبه میریم بیرون :))) ولی در حقیقت بدبخت شدم چونکه باید برا دو نفر کادوی تولد بگیرم :)) 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها