:)

چی باعث شد صبح جمعه مث اسکلا خوشحال و شاد و خندان و گوگولی و مگولی و بی غرولند ساعت 5 بلند شم؟ نمیدونم! ولی از بس خوشحال و شاد و خندان و گوگولی و مگولی و بی غرولند بودم که یه ساعت دیگه هم خوابیدم :) بعدم پا شدم وسایلامو حاضر کردم و رفتم کتابخونه :) 

تایم ناهار رفتم خیر سرم دو لقمه کوفت کنم. بعد یه پسره زل زده بود بهم :/ واقعا واقعا زل زده بود و اصلا نمیدونم چرا اون جوری ترسناک نگاه میکرد؟ اخه از اون قیافه های بد نداشت از اون قیافه های مثبت و دکتر مهندس طور داشت :) بعد کلا پلک هم نمی زد. واقعا فکر کردم مُرده سکته کرده. واقعا میگما. بعد رفت یه جایی، باز برگشت سر جاش باز زل زد بهم :/ دیگه تمام کرک و پرام ریخت و طبق معمول ناهار کوفتم شد رفتم کنار حوض ناهار خوردم حالا باز گربه ها حمله کردن :/ ای خدا یه دقه من آسایش آرامش ندارم. بعد گربه های کتابخونه از این گربه پررو هان که سر خم میکنن تو ظرفت ببینن چی داری؟ :)) همزمان که میترسم انقد نزدیک میشن، دلمم ضعف میره :)))

بعدم با اسنپ اومدم خونه مامان بزرگم :))) دعا کنید گیر ندن باهاشون برم پیاده روی تا شاه عبدالعظیم :/ وژدانا من از اون روز که رفتیم باغ کتاب تا حالا پاهام خوب نشده :|

خواااااااابم میاد :))

یه خبر خوب امروز هنوز گریه نکردم :/ تبریک بگید :)))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها